شهر خاطرات....شهر من...

ساخت وبلاگ

این روزها حال و هوای عجیبی دارن برای من.......انگار که رنگ و بوی این روزها عوض شده......هرجا می رم بوی تابستان رو کاملا می تونم احساس کنم......هرجا می رم تصاویر خاطراتم با سرعت زیادی از جلو چشمام رد می شن.....تمام روزهای چهار سالی که خیابان های این شهر و دست در دست پسری قدم زدم که تنها سالی یک یا دو بار می تونستم ببینمش.....و هربار که خداحافظی می کردم نمی دونستم باز کی می تونم ببینمش یا اینکه اصلا می تونم ببینمش یا نه؟.......از روزگار هراس عجیبی داشتم..........در پایان هر دیدار می ترسیدم که دیدار آخر باشه.......همیشه به لحظه وداع آخر فکر می کردم و تصورش می کردم........و این قدر برایم سخت بود که ترجیح می دادم کمش کنم تو پستوی ذهنم......تنها دلخوشیم این بود که دوست خوبم که همیشه همیشه در سختی ها و شادی ها همراهم بوده حتما اونجا هست و کمکم می کنه و منو جمع می کنه.....بارها تصور کرده بودم لحظه خداحافظی رو.......و همیشه اون بود که دستمو بگیره و بلند کنه......چه فکرهای دردآوری بود....بله...آن بعد از ظهر بهاری از لحظه ای که پام به میدان انقلاب رسید خاطرات بهم هجوم آوردن.......خاطرات روزهای اول دیدار........خاطرات روزهایی که اونجا دانشگاه می رفتم و هر روزی که کلاس داشتم با هم قرار می ذاشتیم و نهار رو با هم می خوردیم.......بعد از چند ماه اون روزها تموم شدن چون مرد من رفت سر کار و دیگه ظهرها نهار می رفتم سلف دانشگاه با دوستام......خاطرات روزهای دانشگاه رفتن که شاید چیز زیادی ازشون نگذره اما این دوره ۲ ساله دانشگاه این قدر جزء آرزوهای من و تمام همکلاسیهام بود که لحظه به لحظشو زندگی کردیم.....و از هییییچ لحظه ای برای با هم بودن نگذشتیم.......اون بعد از ظهر بهاری هوا عجیب بوی خاطرات منو می داد.......غرق بودم در خاطرات و لبخند عمیقی روی صورتم پهن بود.....

یک صبح بهاری.......دانشگاه تهران.....با ولع تمام دانشگاه رو نگاه می کنم.......۹ ماه هست که  ندیدمش..........عجیب دلتنگ فضای دانشگاه و دانشگده هستم........باز هم هوا بوی دیگری می دهد........انگار هوا سبک هست و پاک و این قدر ریه هایم را پر می کنم از بوی این هوای خاطرات که خدا می داند........چند لحظه فقط قدم می زنم و اطراف را نگاه می کنم........دلتنگم.........دلتنگ رؤیایی که زود تمام شد..........دلتنگ دوستهایی که نیستن......کارم که تمام شد از دانشگاه به سمت خونه حرکت می کنم.........باز هم این بوی آشنا می یاد.........بوی خاطرات.......مسیر آشناست......باز هم یک عالم خاطره.....

انگار تمام این شهر بزرک برای من شده خاطره.......خاطره و خاطره......و می دانم همین روزهایی که می گذرن هم خاطره می شن.......روزی که با الناز به دنبال لباس عروس رفتیم........روزهایی که با مامانم و همسرم به دنبال خرید آخرین تکه های جهزیه رفتیم.......روزهایی که دنبال خونه برای شروع زندگی مشترک گشتیم......تمام این شهر خاطره است و باز هم خاطره خواهد شد.......اما من حس تعلق به این شهر ندارم......من فقط حس می کنم این شهر شهریست تا آمده ام که خاطراتی در آن بسازم و شاید حتی در آن زندگی کنم.....اما حس می کنم مسافرم......حس مالکت نسبت به تهران ندارم......نمی گویم اینجا شهرم هست.........حتی اگر ۶۰ سال هم اینجا زندگی کنم اینجا شهرم نیست........شهر من.......شهر من همان شهریست که این روزها هوای بسیار گرمی دارد....این روزها شرجیست.........شهر من آن شهریست که این روزها کولرهای گازی روشن هستند.....شهری که یکی از نوستالژیک ترین حس هایش برای همه خوابیدن زیر کولر ر ظهرهای تابستان هست........و خوردن ماهی صبور در خانه مادربزرگ ها وقتی همه دور هم هستند.......و نیمه شبگردی ها تا ساعت ۲ و ۳ شب به دلیل گرمای هوا......شهر من شهریست که این روزها عجبی دلتنگش هستم..........دلتنگ همان گرمای طاغت فرسایی که ازش فرار کردم و به تهران پناه آوردم........و الآن به شدت دلم می خواد برگردم و ریه هامو پر کنم از بوی آن هوای گرم.......دلم عجیب تنگ شده است......برای خانواده ام........برای پدربزرگ ها و مادربزرگ هایم که معلوم نیست زبانم لال تا کی هستن و من شاید تمام تابستان نتوانم ببینمشان و دلم تنگ بماند......دلم برای هر روز ناهار خودن کنار پدر و مادر و برادرم تنگ هست........حتی اگر آنها تهران بیایند اینجا شهر ما نیست.......شهر ما همان شهر گرم است......خانه همان خانه نوجوانی و جوانی..........من دلم دور هم نشستن دور همان میزی را می خواهد که از کانادا با خودمان آوردیم و پر است از خاطراتم........من دلم همان اتاق یاسی رنگ خودم را می خواهد که یک تابستان با ذوق فراوان رنگش کردم.......همان اتاقی که در آنهر ساعت با همسرم  تلفنی حرف می زدم و آرزوی این روزها را داشتم........همان اتاقی که یک شب تاریک و غمگین که مادرم به خواستگاری همسرم جواب رد داد روی تخت عزیزم نشستم سرمو بالا گرفتم  درمانده و مستآصل در حالی که به سختی تلاش می کردم گریه نکنم  و اشکهایم روی گونه هایم تلغزند تا مبادا رازهایم فاش شوندبا خدا حرف زدم و فقط گفتم حالا چه کار کنم........من دلم خانه ام را می خواهد.........خانه پدری........شهر خودم........اهواز عزیز خودم.......ولم صبحانه خوردن با مادرم و حرف زدن های بسیار را می خواهد.......دلم بیدار ماندن با برادرم و حرف زدن و گفتن و خندیدن و برنامه ریزی می خواهد.......من دلم می خواد تمام روزهایم را تکرار کنم با یه تغییر کوچک وجود همسرم........

همسرم باشد......

اهواز باشد.....

ظهر های ذاغ و گرم....

کولر گازی......

ماهی صبور......

خانواده و فامیل......

آن اتاق یاسی....

آن خانه پر از خاطره.....

و من که لبریز آرامش خواهم بود......

تمام این حرفها را می شد در چند جمله نوشت.......اینجا شهر من نیست و نمی خواهم که باشد من شهر خودم را می خواهم ....دلم تنگ است........تنگ......

شاید اینها عوارض روزهای آخر قبل از عروسی باشد......نمی دانم..........فقط عمیقا دلم تنگ است.......کاش فرصتی داشتم تا حتی برای چند روز هم که شده برم اهواز.....باز هم خدا رو شکر مادر مهربانم چهارشنبه می یاد و بویی از دیارم و از خانه را با خودش می آورد......

قبلا گفته بودم من تابستان ها را دوست ندارم......راست گفتم عمیقا تابستان ها را دوست ندارم بع خاطر گرما.....اما این تابستان حسم با همیشه فرق داره.....این تابستان برایم لذت بخش شده انگار........فکر که می کنم می بینیم این تابستان را دوست دارم.....این تابستان پر از خاطره.........این آخرین تابستان خانه پدری......این تابستان که من عروس خواهم بود.......

برایم دعا کنید خیلییییییی.............خیلییییی محتاج دعاهاتون هستم دوستای گلم........خبرهای زیادی هم دارم.....انشالله زود می یام و می نویسم.....اگر کارها بالاخره روزی کمتر بشن و هر روز اضافه نشن........یادتان نرود...........دعا کنید برایم.......

9494...
ما را در سایت 9494 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9494 9494 بازدید : 540 تاريخ : يکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت: 8:10